شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی .

شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

گرد آوری داستان کوتاه آموزنده

جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد. هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد: «اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم». هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیش خدمت های رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند. برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است. اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند. مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم: من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟ جری پاسخ داد، «هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم. می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم. من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم. هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم». من اعتراض کردم «اما این کار همیشه به این سادگی نیست». جری گفت «همینطور است. کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است. شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیت ها واکنش نشان دهید. شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند. شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید. این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید». چند سال بعد، من آگاه شدم که جری تصادفاً کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد. او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود. و بعد صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد. آن ها چه می خواستند؟ دلار. در حالی که او داشت گاو صندوق را باز می کرد، به علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند. خوشبختانه، جری را سریعاً پیدا کردند و به بیمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحی و هفته ها مراقبت های ویژه جری از بیمارستان ترخیص شد در حالی که بخش هایی از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جری را شش ماه پس از آن واقعه دیدم. هنگامی که از او پرسیدم که چطور است، پاسخ داد، «اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می شدم. می خواهی جای گلوله را ببینی؟» من از دیدن زخم های او امتناع کردم، اما از او پرسیدم هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می گذشت. جری پاسخ داد، «اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می بستم. بعد، هنگامی که آن ها به من شلیک کردند همانطور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.»پرسیدم : «نترسیده بودی» جری ادامه داد، «کادر پزشکی عالی بودند. آن ها مرتباً به من می گفتند که خوب خواهم شد. اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعیت را می دیدم، واقعا ترسیده بودم. من از چشمان آن ها می خواندم (این مرد مردنی است). می دانستم که باید کاری کنم». پرسیدم «چکار کردی؟» جری گفت «خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می پرسید آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه». من پاسخ دادم «بله» دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند. یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم «گلوله» درحالیکه آن ها می خندیدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده ها». به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، جری زنده ماند. من از او آموختم که هر روز شما این انتخاب را دارید که از زندگی خود لذت ببرید و یا از آن متنفر باشید. طرز فکر تنها چیزی است که واقعا مال شماست و هیچکس نمی تواند آنرا کنترل کرده و یا از شما بگیرد. بنابراین، اگر بتوانید از آن محافظت کنید، سایر امور زندگی ساده تر می شوند. حال شما دو انتخاب دارید: 1. می توانید این داستان را فراموش کنید. 2. می توانید این داستان را در وبلاگ یا سایت خود قرار دهید. امیدوارم که شماره 2 را انتخاب کنید. من که اینکار را کردم.


برچسب: داستان، داستان کوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۲:۱۵ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: گردآوری داستان کوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوری داستان کوتاه آموزنده

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی لافلانت در واشینگتن دی سی شد (یکی از محله های ثروتمند در واشنگتن) و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض 42 دقیقه، 6 قطعه از بهترین قطعات کلاسیک باخ را نواخت .از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک 3 ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلون زن بود، به همراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند. در طول مدت 42 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. 20 نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و 32 دلار عاید ویلون زن شد. در حالی که به گفته ی همراهان ویولون زن در تمام این مدت 1079 نفر از کنار این نوازنده ی مشهور و برنده ی جایزه ی « گرمی » گذشتند. وقتی که ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت (واقعیت این است که فقط یک نفر او را شناخت). هیچکس نمی دانست که این ویلون زن همان «جاشوا بل» یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است. هیچکس نفهمید که او همان کسی است که چند روز قبل کنسرتی اجرا کرده بود که تمام بلیط های آن از قبل پیش فروش شده بود. دو روز بعد از دریافت جایزه ایووری فیشر توسط «جاشوا بل» روزنامه واشنگتن پست با چاپ گزارشی مفصل فاش کرد که وقتی جاشوا بل بزرگ به صورت ناشناس در ایستگاه مترو نواخته، حتی نتوانسته توجه عده کوچکی را هم جلب کند. روزنامه واشنگتن پست می نویسد: بل می خواست بی واسطه با ذائقه عمومی آشنا شود. و سوالی مهم : آیا مردم در صحنه ای پیش پا افتاده و در زمانی نامناسب به زیبایی اهمیت می دهند؟ پاسخ البته منفی بود. بل که سالی تقریبا 120 کنسرت برگزار می کند و بلیت هایش کمتر از 100 دلار نیست به خبرگزاری رویترز می گوید: کمی عصبی بودم و نادیده گرفته شدن، تجربه ای عجیب بود. عادت کرده بودم که مردم برای شنیدن کارهایم پول بدهند و برایم کف بزنند. این تجربه نگاهم را عوض کرد. بل با همان ویولن دست سازش که در 1713 توسط آنتونیو استرادیواری ساخته شده در ایستگاه مترو برنامه اجرا کرد. او اعتراف می کند: البته انتظار داشتم در آن ساعت مردم هنر را نپذیرند، اما شدیدا دردآور بود وقتی سعی می کردم زیباترین موسیقی ها را بنوازم و آنها بی خیال از کنارم رد می شدند. دیدن این صحنه ها برایم دشوار بود. من متوجه شدم که مردم در حالت عادی به موسیقی کلاسیک بی توجه اند. نتیجه ی مهمی که باید از این داستان گرفت این خواهد بود که اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیز های دیگری را داریم از دست می دهیم؟


برچسب: داستان، داستان کوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۱:۱۵ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: گردآوری داستان کوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوری داستان کوتاه آموزنده

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید؟ درباره ی من می نویسید؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام. بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی. صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست . او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد. صفت دوم : گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.. صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.. صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است. صفت پنجم : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.


برچسب: داستان، داستان کوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۰:۱۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: گردآوری داستان کوتاه آموزنده نظرات (0)

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند … بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند. پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی‌ نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند. پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم. مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم. همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دنـدانــهــــــا!!


برچسب: داستان، داستان کوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۲۷:۳۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)