شعرگان : وبلاگ رسمي ابوالقاسم كريمي شعرگان : وبلاگ رسمي ابوالقاسم كريمي .

شعرگان : وبلاگ رسمي ابوالقاسم كريمي

شعرگان : وبسايت رسمي ابوالقاسم كريمي

وبسايت

https://abolghasemkarimi.ir/

 

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۶:۲۴:۵۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

گرداوري داستان كوتاه اموزنده

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود. روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش مي‌كنم، به من بگوييد چرا اين كار را مي‌كنيد؟ آن گونه كه شنيده‌ام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد». «بله، من كاملاً نابينا هستم!» «پس چرا اين همه براي باغچه‌ي خود زحمت مي‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد، پس چه بهره‌اي از اين همه گل‌هاي رنگارنگ مي‌بريد؟» باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت: «خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم مي‌آمد. به نظرم مي‌رسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانع‌كننده‌اي نيست. البته نمي‌توانم ببينم كه چه گياهاني در باغچه‌ام مي‌رويند؛ ولي هنوز مي‌توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمي‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم، ولي مي‌توانم عطر گل‌هايي را كه مي‌كارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد». «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمي‌شناسيد!» « البته من شما را نمي‌شناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد مي‌شود و كنار باغچه‌ي من مي‌ايستد. اگر اين تكه زمين، باغچه‌اي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظره‌ي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشم‌پوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند». مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم». باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اينجا رد مي‌شوند و با ديدن باغچه‌ي من، احساس شادي مي‌كنند؛ مي‌ايستند و كمي با من سخن مي‌گويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد». برگرفته از كتاب لش لايتنر، نوربرت؛ بال‌هايي براي پرواز؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۶ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۷:۵۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

وقتي بيدار شدم تمام تنم درد مي كرد و مي سوخت. چشم هايم را بازكردم و ديدم پرستاري كنار تختم ايستاده. او گفت: «آقاي فوجيما. شما خيلي شانس آورديد كه دو روز پيش از بمباران هيروشيما جان به در برديد. حالا در اين بيمارستان در امان هستيد». با ضعف پرسيدم :«من كجا هستم؟» آن زن گفت :«در ناگازاكي» نوشته ي آلان اي ماير ترجمه گيتا گرگاني پي نوشت داستان : بمباران اتمي هيروشيما و ناكازاكي دو عمليات اتمي بودند كه در زمان جنگ جهاني دوم به دستور هري ترومن، رئيس جمهور وقت آمريكا، عليه امپراتوري ژاپن انجام گرفتند. در اين دو عمليات‌، دو بمب اتمي بر روي شهر هيروشيما و سه روز بعد بر روي شهر ناگازاكي انداخته شد كه باعث كشتار گسترده شهروندان اين دو شهر گرديد. حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفر در اثر اين دو بمباران اتمي جان باختند كه بيشتر آنان را شهروندان غيرنظامي تشكيل مي‌دادند. بيش از نيمي از قربانيان بلافاصله هنگام بمباران كشته شدند و بقيه تا پايان سال ۱۹۴۵ بر اثر اثرات مخرب تشعشعات راديواكتيو جان خود را از دست دادند.شهر ناگازاكي در ايران به اشتباه ناكازاكي خوانده مي شود.


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۸:۰۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

كشيش سوار هواپيما شد. كنفرانسي تازه به پايان رسيده بود و او مي‎رفت تا در كنفرانس ديگري شركت كند؛ مي‎رفت تا خلق خدا را هدايت كند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويش قرار گرفت. اندكي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، اما زياد جدي به نظر نمي‎رسيد. مسافران شادمان بودند كه سفرشان به زودي شروع خواهد شد. هواپيما از زمين برخاست. اندكي بعد، مسافران كمربندها را گشودند تا كمي بياسايند. پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ كشيش در درياي انديشه غوطه‌ور كه در جمع بعد چه‎ها بايد گفت و چگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: «كمربندها را ببنديد!» همه با اكراه كمربندها را بستند؛ اما زياد موضوع را جدي نگرفتند. اندكي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، «از دادن نوشابه فعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است». موجي از نگراني به دلها راه يافت، اما همانجا جا خوش كرد و در چهره‌ها اثري ظاهر نشد، گويي همه مي‌كوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم كمي گذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمي‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد». نگراني، چون دريايي كه بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راه يافت و آثارش اندك اندك نمايان شد. طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست و صداي موتورهاي هواپيما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ كشيش نيك نگريست؛ بعضي دستها به دعا برداشته شد؛ اما سكوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افكنده بود؛ طولي نكشيد كه هواپيما همانند چوب‎پنبه بر روي دريايي خروشان بالا رفت و ديگر بار فرود افتاد، گويي هم‌اكنون به زمين برخورد مي‎كند و از هم متلاشي مي‎گردد. كشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه كه براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛ گويي حبابي بود كه به نوك خارك تركيده بود؛ پنداري خود كشيش هم به آنچه كه مي‌خواست بگويد ايماني نداشت. سعي كرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدن به مقصد و از خويش پرسان كه آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟! نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود كسي كه نگران نباشد و به گونه‎اي دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دختركي افتاد خردسال؛ آرام و بي‎صدا نشسته بود و كتابش را مي‌خواند؛ يك پايش را جمع كرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهي چشمانش را مي‎بست، و سپس مي‎گشود و ديگربار به خواندن ادامه مي‎داد. پاهايش را دراز كرد، اندكي خود را كش و قوس داد، گويي مي‎خواهد خستگي سفر را از تن براند؛ ديگربار به خواندن كتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود. هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه مي‎كرد، گويي طوفان مشت‎هاي گره كرده ي خود را به بدنه هواپيما مي‎كوفت، يا مي‎خواست مسافران را كه مشتاق زمين سفت و محكمي در زير پاي بودند، بترساند. هواپيما را چون توپي به بالا پرتاب مي‎كرد و ديگربار فرود مي‎آورد. اما اين همه در آن دخترك خردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تكان مي‎خورد و در آن آرامش بي‎مانند به خواندن كتابش ادامه مي‎داد… كشيش ابداً نمي‎توانست باور كند؛ در جايي كه هيچيك از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه مي‎توانست چنين ساكن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ كند. بالاخره هواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد. مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان مي‎گريزند، شتابان هواپيما را ترك كردند، اما كشيش همچنان بر جاي خويش نشست. او مي‎خواست راز اين آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترك. كشيش به او نزديك شد و از طوفان سخن گفت و هواپيما كه چون توپي روي امواج حركت مي‌كرد. سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال كرد كه چرا هراس را در دلش راهي نبود آنگاه كه همه هراسان بودند…؟! دخترك به سادگي جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه مي‎برد؛ اطمينان داشتم كه هيچ نخواهد شد و او مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهري است. جواب دخترك گويي آب سردي بود بر بدن كشيش؛ سخن از اطمينان گفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب!! نكته ها :خيلي از اوقات انواع طوفان ها ما را احاطه مي‎كند و به مبارزه مي‎طلبد. طوفانهاي ذهني، مالي، خانوادگي، و بسياري انواع ديگر كه آسمان زندگي ما را تيره و تار مي‎سازد و هواپيماي حيات ما را دستخوش حركات غير ارادي مي‎سازد، آنچنان كه هيچ اراده‎اي از خود نداريم و نمي‎توانيم كوچكترين تغييري در جهت حركت طوفانها بدهيم.همه اينگونه اوقات را تجربه كرده‎ايم؛ بياييد صادق باشيم و صادقانه اعتراف كنيم كه در اين مواقع روي زمين سفت و محكم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است كه روي هوا، در پهنه آسمان تيره و تار، به اين سوي و آن سوي پرتاب شويم، اما، به خاطر داشته باشيم، كه پدر ما در آسمان است و خلباني هواپيما را به عهده دارد و با دست‌هاي آزموده و ماهر خويش آن را در پهنه بي‎كران زندگي هدايت مي‎كند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نيك مي‎داند و هواپيماي زندگي ما را از طوفانها خواهد رهانيد و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگران نباشيد و فقط به او اطمينان داشته باشيد.


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۷:۲۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

سلطان عبدالحميد ميرزا فرمانفرما(شاهزاده ي قاجار) هنگام تصدي ايالت كرمان چندين سفر به بلوچستان مي رود و در يكي از اين مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسين خان را دستگير و با غل و زنجير روانه كرمان مي كند. پسر خردسال سردار حسين خان نيز همراه پدر زنداني و در زير يك غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسين خان در زندان به ديفتري مبتلا مي شود. سردار حسين خان هر چه التماس و زاري مي كند كه فرزند بيمار او را از زندان آزاد كنند تا شايد بهبودي يابد، ترتيب اثر نمي دهند. روزي سردار حسين خان به افضل الملك (نديم عبدالحميد فرمانفرما) نيز متوسل مي شود. افضل الملك نزد فرمانفرما مي رود و وساطت مي كند، اما باز هم نتيجه اي نمي بخشد. سردار حسين خان پانصد تومان از تجار كرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما مي دهد تا كودك بيمار او را آزاد كنند. افضل الملك اين پيشنهاد را به فرمانفرما منعكس مي كند، اما باز هم فرمانفرما نمي پذيرد. روزي ديگر افضل الملك به فرمانفرما مي گويد: «قربان آخر خدايي هست، پيغمبري هست، ستم است كه پسري دركنار پدر در زندان بميرد. اگر پدر گناهكار است، پسر كه گناهي ندارد». فرمانفرما در جواب اينگونه پاسخ مي دهد: «در مورد اين مرد چيزي نگو كه فرمانفرماي كرمان نظم مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمي فروشد». همان روز پسر خردسال سردار حسين خان در زندان در برابر چشمان اشك بار پدر جان مي سپارد. چندي پس از اين ماجرا از قضاي روزگار يكي از پسران فرمانفرما به ديفتري دچار مي شود. هر چه پزشكان براي مداواي او تلاش مي كنند اثري نمي بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پي در پي قرباني مي كنند و به فقرا مي بخشند اما نتيجه اي نمي دهد و اندك زماني بعد فرزند فرمانفرما جان مي دهد. فرمانفرما در ايام عزاي پسر خود، در نهايت اندوه به سر مي برد. در همين ايام روزي افضل الملك وارد اتاق فرمانفرما مي شود. فرمانفرما به حالي پريشان به گريه افتاده و به صدايي بلند مي گويد: «افضل الملك! باور كن كه نه خدايي هست و نه پيغمبري! و الا اگر من قابل ترحم نبودم و دعاي من موثر نبوده، لااقل به دعاي فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند مي بايست فرزند من نجات مي يافت». افضل الملك در حالي كه فرمانفرما را دلداري مي دهد مي گويد: «قربان اين فرمايش را نفرماييد، چرا كه هم خدايي هست و هم پيغمبري، اما مي دانيد كه فرمانفرماي جهان نيز نظم مملكت خود را به پانصد گوسفند رشوه ي فرمانفرما ناصرالدوله نمي فروشد»!!!!....


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۶:۵۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

روزي لئو تولستوي در خياباني راه مي رفت كه ناآگاهانه به زني تنه زد. زن بي وقفه شروع به فحش دادن و بد و بيراه گفتن كرد. بعد از مدتي كه خوب تولستوي را فحاشي كرد، تولستوي كلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهي كرد و در پايان گفت: مادمازل من لئو تولستوي هستم. زن كه بسيار شرمگين شده بود، عذر خواهي كرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفي نكرديد؟ تولستوي در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفي خودتان بوديد كه به من مجال اين كار را نداديد.


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۵:۵۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

يكي از روزها، پادشاهي سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست كرد كار عجيبي انجام دهند. از هر وزير خواست تا كيسه اي برداشته و به باغ قصر برود و اينكه اين كيسه ها را براي پادشاه با ميوه ها و محصولات تازه پر كنند. همچنين از آنها خواست كه در اين كار از هيچ كس كمكي نگيرند و آن را به شخص ديگري واگذار نكنند… وزرا از دستور شاه تعجب كرده و هر كدام كيسه اي برداشته و به سوي باغ به راه افتادند !! وزير اول كه به دنبال راضي كردن شاه بود بهترين ميوه ها و با كيفيت ترين محصولات را جمع آوري كرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي كرد تا اينكه كيسه اش پر شد … اما وزير دوم با خود فكر مي كرد كه شاه اين ميوه ها را براي خود نمي خواهد و احتياجي به آنها ندارد و درون كيسه را نيز نگاه نمي كند، پس با تنبلي و اهمال شروع به جمع كردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي كرد تا اينكه كيسه را با ميوه ها پر نمود … و وزير سوم كه اعتقاد داشت شاه به محتويات اين كيسه اصلا اهميتي نمي دهد، كيسه را با علف و برگ درخت و خاشاك پر نمود ... روز بعد پادشاه دستور داد كه وزيران را به همراه كيسه هايي كه پر كرده اند بياورند و وقتي وزيران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزير را گرفته و هر كدام را جدا گانه با كيسه اش به مدت سه ماه زنداني كنند … !!! . . . حالا شما كيسه خود را چگونه پر مي كنيد …؟!!


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۵:۰۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت. پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده. دختر بلافاصله قبول كرد، پسر بدون اين كه دختر متوجه شود، قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد. ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت، به پسرك داد. همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد؛ ولي پسر نمي توانست بخوابد؛ چون به اين فكر مي كرد همان طور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده ! ...! نتيجه اخلاقي : عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست. آرامش با كسي است كه صادق است.


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۴:۲۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چند مليتي درآمد. در اولين روز كار خـــود، با مسوول كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: « يك فنجان قهوه براي من بياوريد ». ‏صدايي از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني؟ » ‏كارمند تازه وارد گفت: « نه » صداي آن طرف گفت: « من مدير اجرايي شركت هستم، ابله » ‏مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: « و تو مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني بيچاره ؟!!» مدير اجرايي گفت: « نه » كارمند تازه وارد گفت: « خوبه » و سريع گوشي را گذاشت.


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۳:۳۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

توي كافه‌ي فرودگاه يكي بود كه پشت سر هم سيگار مي‌كشيد؛ يكي ديگه رفت جلو گفت: - ببخشيد آقا! شما روزي چند تا سيگار مي‌كشين؟ - منظور؟ - منظور اينكه اگه پول اين سيگارا رو جمع مي‌كردين، به اضافه‌ي پولي كه به خاطر اين لامصب خرج دوا و دكتر مي‌كنين، الان اون هواپيمايي كه اونجاست مال شما بود! - تو سيگار مي‌كشي؟ - نه! - هواپيما داري؟ - نه! - به هر حال مرسي بابت نصيحتت؛ ضمناً اون هواپيما كه نشون دادي مال منه


برچسب: داستان، داستان كوتاه، داستان آموزنده،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۲:۵۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: گردآوري داستان كوتاه آموزنده نظرات (0)