Array ( [type] => 8192 [message] => mysql_connect(): The mysql extension is deprecated and will be removed in the future: use mysqli or PDO instead [file] => /home/blogir/public_html/blog/tag.php [line] => 43 )  داستان داستان

شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

گرداوري داستان كوتاه اموزنده

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود. روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش مي‌كنم، به من بگوييد چرا اين كار را مي‌كنيد؟ آن گونه كه شنيده‌ام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد». «بله، من كاملاً نابينا هستم!» «پس چرا اين همه براي باغچه‌ي خود زحمت مي‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد، پس چه بهره‌اي از اين همه گل‌هاي رنگارنگ مي‌بريد؟» باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت: «خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم مي‌آمد. به نظرم مي‌رسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانع‌كننده‌اي نيست. البته نمي‌توانم ببينم كه چه گياهاني در باغچه‌ام مي‌رويند؛ ولي هنوز مي‌توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمي‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم، ولي مي‌توانم عطر گل‌هايي را كه مي‌كارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد». «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمي‌شناسيد!» « البته من شما را نمي‌شناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد مي‌شود و كنار باغچه‌ي من مي‌ايستد. اگر اين تكه زمين، باغچه‌اي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظره‌ي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشم‌پوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند». مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم». باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اينجا رد مي‌شوند و با ديدن باغچه‌ي من، احساس شادي مي‌كنند؛ مي‌ايستند و كمي با من سخن مي‌گويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد». برگرفته از كتاب لش لايتنر، نوربرت؛ بال‌هايي براي پرواز؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/6 ساعت: ۰۸ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

كشيش سوار هواپيما شد. كنفرانسي تازه به پايان رسيده بود و او مي‎رفت تا در كنفرانس ديگري شركت كند؛ مي‎رفت تا خلق خدا را هدايت كند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويش قرار گرفت. اندكي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، اما زياد جدي به نظر نمي‎رسيد. مسافران شادمان بودند كه سفرشان به زودي شروع خواهد شد. هواپيما از زمين برخاست. اندكي بعد، مسافران كمربندها را گشودند تا كمي بياسايند. پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ كشيش در درياي انديشه غوطه‌ور كه در جمع بعد چه‎ها بايد گفت و چگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: «كمربندها را ببنديد!» همه با اكراه كمربندها را بستند؛ اما زياد موضوع را جدي نگرفتند. اندكي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، «از دادن نوشابه فعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است». موجي از نگراني به دلها راه يافت، اما همانجا جا خوش كرد و در چهره‌ها اثري ظاهر نشد، گويي همه مي‌كوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم كمي گذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمي‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد». نگراني، چون دريايي كه بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راه يافت و آثارش اندك اندك نمايان شد. طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست و صداي موتورهاي هواپيما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ كشيش نيك نگريست؛ بعضي دستها به دعا برداشته شد؛ اما سكوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افكنده بود؛ طولي نكشيد كه هواپيما همانند چوب‎پنبه بر روي دريايي خروشان بالا رفت و ديگر بار فرود افتاد، گويي هم‌اكنون به زمين برخورد مي‎كند و از هم متلاشي مي‎گردد. كشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه كه براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛ گويي حبابي بود كه به نوك خارك تركيده بود؛ پنداري خود كشيش هم به آنچه كه مي‌خواست بگويد ايماني نداشت. سعي كرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدن به مقصد و از خويش پرسان كه آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟! نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود كسي كه نگران نباشد و به گونه‎اي دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دختركي افتاد خردسال؛ آرام و بي‎صدا نشسته بود و كتابش را مي‌خواند؛ يك پايش را جمع كرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهي چشمانش را مي‎بست، و سپس مي‎گشود و ديگربار به خواندن ادامه مي‎داد. پاهايش را دراز كرد، اندكي خود را كش و قوس داد، گويي مي‎خواهد خستگي سفر را از تن براند؛ ديگربار به خواندن كتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود. هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه مي‎كرد، گويي طوفان مشت‎هاي گره كرده ي خود را به بدنه هواپيما مي‎كوفت، يا مي‎خواست مسافران را كه مشتاق زمين سفت و محكمي در زير پاي بودند، بترساند. هواپيما را چون توپي به بالا پرتاب مي‎كرد و ديگربار فرود مي‎آورد. اما اين همه در آن دخترك خردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تكان مي‎خورد و در آن آرامش بي‎مانند به خواندن كتابش ادامه مي‎داد… كشيش ابداً نمي‎توانست باور كند؛ در جايي كه هيچيك از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه مي‎توانست چنين ساكن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ كند. بالاخره هواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد. مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان مي‎گريزند، شتابان هواپيما را ترك كردند، اما كشيش همچنان بر جاي خويش نشست. او مي‎خواست راز اين آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترك. كشيش به او نزديك شد و از طوفان سخن گفت و هواپيما كه چون توپي روي امواج حركت مي‌كرد. سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال كرد كه چرا هراس را در دلش راهي نبود آنگاه كه همه هراسان بودند…؟! دخترك به سادگي جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه مي‎برد؛ اطمينان داشتم كه هيچ نخواهد شد و او مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهري است. جواب دخترك گويي آب سردي بود بر بدن كشيش؛ سخن از اطمينان گفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب!! نكته ها :خيلي از اوقات انواع طوفان ها ما را احاطه مي‎كند و به مبارزه مي‎طلبد. طوفانهاي ذهني، مالي، خانوادگي، و بسياري انواع ديگر كه آسمان زندگي ما را تيره و تار مي‎سازد و هواپيماي حيات ما را دستخوش حركات غير ارادي مي‎سازد، آنچنان كه هيچ اراده‎اي از خود نداريم و نمي‎توانيم كوچكترين تغييري در جهت حركت طوفانها بدهيم.همه اينگونه اوقات را تجربه كرده‎ايم؛ بياييد صادق باشيم و صادقانه اعتراف كنيم كه در اين مواقع روي زمين سفت و محكم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است كه روي هوا، در پهنه آسمان تيره و تار، به اين سوي و آن سوي پرتاب شويم، اما، به خاطر داشته باشيم، كه پدر ما در آسمان است و خلباني هواپيما را به عهده دارد و با دست‌هاي آزموده و ماهر خويش آن را در پهنه بي‎كران زندگي هدايت مي‎كند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نيك مي‎داند و هواپيماي زندگي ما را از طوفانها خواهد رهانيد و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگران نباشيد و فقط به او اطمينان داشته باشيد.


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

سلطان عبدالحميد ميرزا فرمانفرما(شاهزاده ي قاجار) هنگام تصدي ايالت كرمان چندين سفر به بلوچستان مي رود و در يكي از اين مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسين خان را دستگير و با غل و زنجير روانه كرمان مي كند. پسر خردسال سردار حسين خان نيز همراه پدر زنداني و در زير يك غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسين خان در زندان به ديفتري مبتلا مي شود. سردار حسين خان هر چه التماس و زاري مي كند كه فرزند بيمار او را از زندان آزاد كنند تا شايد بهبودي يابد، ترتيب اثر نمي دهند. روزي سردار حسين خان به افضل الملك (نديم عبدالحميد فرمانفرما) نيز متوسل مي شود. افضل الملك نزد فرمانفرما مي رود و وساطت مي كند، اما باز هم نتيجه اي نمي بخشد. سردار حسين خان پانصد تومان از تجار كرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما مي دهد تا كودك بيمار او را آزاد كنند. افضل الملك اين پيشنهاد را به فرمانفرما منعكس مي كند، اما باز هم فرمانفرما نمي پذيرد. روزي ديگر افضل الملك به فرمانفرما مي گويد: «قربان آخر خدايي هست، پيغمبري هست، ستم است كه پسري دركنار پدر در زندان بميرد. اگر پدر گناهكار است، پسر كه گناهي ندارد». فرمانفرما در جواب اينگونه پاسخ مي دهد: «در مورد اين مرد چيزي نگو كه فرمانفرماي كرمان نظم مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمي فروشد». همان روز پسر خردسال سردار حسين خان در زندان در برابر چشمان اشك بار پدر جان مي سپارد. چندي پس از اين ماجرا از قضاي روزگار يكي از پسران فرمانفرما به ديفتري دچار مي شود. هر چه پزشكان براي مداواي او تلاش مي كنند اثري نمي بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پي در پي قرباني مي كنند و به فقرا مي بخشند اما نتيجه اي نمي دهد و اندك زماني بعد فرزند فرمانفرما جان مي دهد. فرمانفرما در ايام عزاي پسر خود، در نهايت اندوه به سر مي برد. در همين ايام روزي افضل الملك وارد اتاق فرمانفرما مي شود. فرمانفرما به حالي پريشان به گريه افتاده و به صدايي بلند مي گويد: «افضل الملك! باور كن كه نه خدايي هست و نه پيغمبري! و الا اگر من قابل ترحم نبودم و دعاي من موثر نبوده، لااقل به دعاي فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند مي بايست فرزند من نجات مي يافت». افضل الملك در حالي كه فرمانفرما را دلداري مي دهد مي گويد: «قربان اين فرمايش را نفرماييد، چرا كه هم خدايي هست و هم پيغمبري، اما مي دانيد كه فرمانفرماي جهان نيز نظم مملكت خود را به پانصد گوسفند رشوه ي فرمانفرما ناصرالدوله نمي فروشد»!!!!....


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

روزي لئو تولستوي در خياباني راه مي رفت كه ناآگاهانه به زني تنه زد. زن بي وقفه شروع به فحش دادن و بد و بيراه گفتن كرد. بعد از مدتي كه خوب تولستوي را فحاشي كرد، تولستوي كلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهي كرد و در پايان گفت: مادمازل من لئو تولستوي هستم. زن كه بسيار شرمگين شده بود، عذر خواهي كرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفي نكرديد؟ تولستوي در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفي خودتان بوديد كه به من مجال اين كار را نداديد.


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

يكي از روزها، پادشاهي سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست كرد كار عجيبي انجام دهند. از هر وزير خواست تا كيسه اي برداشته و به باغ قصر برود و اينكه اين كيسه ها را براي پادشاه با ميوه ها و محصولات تازه پر كنند. همچنين از آنها خواست كه در اين كار از هيچ كس كمكي نگيرند و آن را به شخص ديگري واگذار نكنند… وزرا از دستور شاه تعجب كرده و هر كدام كيسه اي برداشته و به سوي باغ به راه افتادند !! وزير اول كه به دنبال راضي كردن شاه بود بهترين ميوه ها و با كيفيت ترين محصولات را جمع آوري كرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي كرد تا اينكه كيسه اش پر شد … اما وزير دوم با خود فكر مي كرد كه شاه اين ميوه ها را براي خود نمي خواهد و احتياجي به آنها ندارد و درون كيسه را نيز نگاه نمي كند، پس با تنبلي و اهمال شروع به جمع كردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي كرد تا اينكه كيسه را با ميوه ها پر نمود … و وزير سوم كه اعتقاد داشت شاه به محتويات اين كيسه اصلا اهميتي نمي دهد، كيسه را با علف و برگ درخت و خاشاك پر نمود ... روز بعد پادشاه دستور داد كه وزيران را به همراه كيسه هايي كه پر كرده اند بياورند و وقتي وزيران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزير را گرفته و هر كدام را جدا گانه با كيسه اش به مدت سه ماه زنداني كنند … !!! . . . حالا شما كيسه خود را چگونه پر مي كنيد …؟!!


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت. پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده. دختر بلافاصله قبول كرد، پسر بدون اين كه دختر متوجه شود، قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد. ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت، به پسرك داد. همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد؛ ولي پسر نمي توانست بخوابد؛ چون به اين فكر مي كرد همان طور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده ! ...! نتيجه اخلاقي : عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست. آرامش با كسي است كه صادق است.


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چند مليتي درآمد. در اولين روز كار خـــود، با مسوول كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: « يك فنجان قهوه براي من بياوريد ». ‏صدايي از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني؟ » ‏كارمند تازه وارد گفت: « نه » صداي آن طرف گفت: « من مدير اجرايي شركت هستم، ابله » ‏مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: « و تو مي‌داني با چه كسي حرف مي‌زني بيچاره ؟!!» مدير اجرايي گفت: « نه » كارمند تازه وارد گفت: « خوبه » و سريع گوشي را گذاشت.


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

توي كافه‌ي فرودگاه يكي بود كه پشت سر هم سيگار مي‌كشيد؛ يكي ديگه رفت جلو گفت: - ببخشيد آقا! شما روزي چند تا سيگار مي‌كشين؟ - منظور؟ - منظور اينكه اگه پول اين سيگارا رو جمع مي‌كردين، به اضافه‌ي پولي كه به خاطر اين لامصب خرج دوا و دكتر مي‌كنين، الان اون هواپيمايي كه اونجاست مال شما بود! - تو سيگار مي‌كشي؟ - نه! - هواپيما داري؟ - نه! - به هر حال مرسي بابت نصيحتت؛ ضمناً اون هواپيما كه نشون دادي مال منه


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

جري مدير يك رستوران است. او هميشه در حالت روحي خوبي به سر مي برد. هنگامي كه شخصي از او مي پرسد كه چگونه اين روحيه را حفظ مي كند، معمولا پاسخ مي دهد: «اگر من كمي بهتر از اين بودم دوقلو مي شدم». هنگامي كه او محل كارش را تغيير مي دهد بسياري از پيش خدمت هاي رستوران نيز كارشان را ترك مي كنند تا بتوانند با او از رستوراني به رستوران ديگر همكاري داشته باشند. براي اينكه جري ذاتا يك فرد روحيه دهنده است. اگر كارمندي روز بدي داشته باشد، جري هميشه هست تا به او بگويد كه چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه كند. مشاهده اين سبك رفتار واقعا كنجكاوي مرا تحريك كرد، بنابراين يك روز به سراغ او رفتم و پرسيدم: من نمي فهمم! هيچكس نمي تواند هميشه آدم مثبتي باشد. تو چطور اينكار را مي كني؟ جري پاسخ داد، «هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم و به خودم مي گويم، امروز دو انتخاب دارم. مي توانم در حالت روحي خوبي باشم و يا مي توانم حالت روحي بد را برگزينم. من هميشه حالت روحي خوب را انتخاب مي كنم هر وقت كه اتفاق بدي رخ مي دهد، مي توانم انتخاب كنم كه نقش قرباني را بازي كنم يا انتخاب كنم كه از آن رويداد درسي بگيرم. هر وقت كه شخصي براي شكايت نزد من مي آيد، مي توانم انتخاب كنم كه شكايت او را بپذيرم و يا انتخاب كنم كه روي مثبت زندگي را مورد توجه قرار دهم. من هميشه روي مثبت زندگي را انتخاب مي كنم». من اعتراض كردم «اما اين كار هميشه به اين سادگي نيست». جري گفت «همينطور است. كل زندگي انتخاب كردن است. وقتي شما همه موضوعات اضافي و دست و پاگير را كنار مي گذاريد، هر موقعيتي، موقعيت انتخاب و تصميم گيري است. شما مي توانيد انتخاب كنيد كه چگونه به موقعيت ها واكنش نشان دهيد. شما انتخاب مي كنيد كه افراد چطور حالت روحي شما را تحت تاثير قرار دهند. شما انتخاب مي كنيد كه در حالت روحي خوب يا بدي باشيد. اين انتخاب شماست كه چطور زندگي كنيد». چند سال بعد، من آگاه شدم كه جري تصادفاً كاري انجام داده است كه هرگز در صنعت رستوران داري نبايد انجام داد. او درب پشتي رستورانش را باز گذاشته بود. و بعد صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد. آن ها چه مي خواستند؟ دلار. در حالي كه او داشت گاو صندوق را باز مي كرد، به علت عصبي شدن دستش لرزيد و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت كرده و به او شليك كردند. خوشبختانه، جري را سريعاً پيدا كردند و به بيمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحي و هفته ها مراقبت هاي ويژه جري از بيمارستان ترخيص شد در حالي كه بخش هايي از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جري را شش ماه پس از آن واقعه ديدم. هنگامي كه از او پرسيدم كه چطور است، پاسخ داد، «اگر من اندكي بهتر بودم دوقلو مي شدم. مي خواهي جاي گلوله را ببيني؟» من از ديدن زخم هاي او امتناع كردم، اما از او پرسيدم هنگامي كه سرقت اتفاق افتاد در فكرت چه مي گذشت. جري پاسخ داد، «اولين چيزي كه از فكرم گذشت اين بود كه بايد درب پشت را مي بستم. بعد، هنگامي كه آن ها به من شليك كردند همانطور كه روي زمين افتاده بودم، به خاطر آوردم كه دو انتخاب دارم: مي توانستم انتخاب كنم كه زنده بمانم يا بميرم. من انتخاب كردم كه زنده بمانم.»پرسيدم : «نترسيده بودي» جري ادامه داد، «كادر پزشكي عالي بودند. آن ها مرتباً به من مي گفتند كه خوب خواهم شد. اما وقتي كه مرا به سوي اتاق اورژانس مي بردند و من در چهره دكترها و پرستارها وضعيت را مي ديدم، واقعا ترسيده بودم. من از چشمان آن ها مي خواندم (اين مرد مردني است). مي دانستم كه بايد كاري كنم». پرسيدم «چكار كردي؟» جري گفت «خوب، آنجا يك پرستار تنومند بود كه با صداي بلند از من مي پرسيد آيا به چيزي حساسيت دارم يا نه». من پاسخ دادم «بله» دكترها و پرستاران ناگهان دست از كار كشيدند و منتظر پاسخ من شدند. يك نفس عميق كشيدم و پاسخ دادم «گلوله» درحاليكه آن ها مي خنديدند گفتم: من انتخاب كردم كه زنده بمانم. لطفا مرا مثل يك آدم زنده عمل كنيد نه مثل مرده ها». به لطف مهارت دكترها و البته به خاطر طرز فكر حيرت انگيزش، جري زنده ماند. من از او آموختم كه هر روز شما اين انتخاب را داريد كه از زندگي خود لذت ببريد و يا از آن متنفر باشيد. طرز فكر تنها چيزي است كه واقعا مال شماست و هيچكس نمي تواند آنرا كنترل كرده و يا از شما بگيرد. بنابراين، اگر بتوانيد از آن محافظت كنيد، ساير امور زندگي ساده تر مي شوند. حال شما دو انتخاب داريد: 1. مي توانيد اين داستان را فراموش كنيد. 2. مي توانيد اين داستان را در وبلاگ يا سايت خود قرار دهيد. اميدوارم كه شماره 2 را انتخاب كنيد. من كه اينكار را كردم.


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

در يك سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي لافلانت در واشينگتن دي سي شد (يكي از محله هاي ثروتمند در واشنگتن) و شروع به نواختن ويلون كرد. اين مرد در عرض 42 دقيقه، 6 قطعه از بهترين قطعات كلاسيك باخ را نواخت .از آنجا كه شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر كارهايشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقيقه گذشته بود كه مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هايش كاست و چند ثانيه اي توقف كرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد. يك دقيقه بعد، ويلونزن اولين انعام خود را دريافت كرد. خانمي بي آنكه توقف كند يك اسكناس يك دلاري به درون كاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقيقه بعد، مردي در حاليكه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت سر تكيه داد، ولي ناگهان نگاهي به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. كسي كه بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، كودك 3 ساله اي بود كه مادرش با عجله و كشان كشان به همراه مي برد. كودك يك لحظه ايستاد و به تماشاي ويلونزن پرداخت، مادر محكم تر كشيد وكودك در حالي كه همچنان نگاهش به ويلون زن بود، به همراه مادر براه افتاد، اين صحنه، توسط چندين كودك ديگر نيز به همان ترتيب تكرار شد، و والدينشان بلا استثنا براي بردنشان به زور متوسل شدند. در طول مدت 42 دقيقه اي كه ويلون زن مي نواخت، تنها شش نفر، اندكي توقف كردند. 20 نفر انعام دادند، بي آنكه مكثي كرده باشند، و 32 دلار عايد ويلون زن شد. در حالي كه به گفته ي همراهان ويولون زن در تمام اين مدت 1079 نفر از كنار اين نوازنده ي مشهور و برنده ي جايزه ي « گرمي » گذشتند. وقتي كه ويلون زن از نواختن دست كشيد و سكوت بر همه جا حاكم شد، نه كسي متوجه شد. نه كسي تشويق كرد، و نه كسي او را شناخت (واقعيت اين است كه فقط يك نفر او را شناخت). هيچكس نمي دانست كه اين ويلون زن همان «جاشوا بل» يكي از بهترين موسيقي دانان جهان است. هيچكس نفهميد كه او همان كسي است كه چند روز قبل كنسرتي اجرا كرده بود كه تمام بليط هاي آن از قبل پيش فروش شده بود. دو روز بعد از دريافت جايزه ايووري فيشر توسط «جاشوا بل» روزنامه واشنگتن پست با چاپ گزارشي مفصل فاش كرد كه وقتي جاشوا بل بزرگ به صورت ناشناس در ايستگاه مترو نواخته، حتي نتوانسته توجه عده كوچكي را هم جلب كند. روزنامه واشنگتن پست مي نويسد: بل مي خواست بي واسطه با ذائقه عمومي آشنا شود. و سوالي مهم : آيا مردم در صحنه اي پيش پا افتاده و در زماني نامناسب به زيبايي اهميت مي دهند؟ پاسخ البته منفي بود. بل كه سالي تقريبا 120 كنسرت برگزار مي كند و بليت هايش كمتر از 100 دلار نيست به خبرگزاري رويترز مي گويد: كمي عصبي بودم و ناديده گرفته شدن، تجربه اي عجيب بود. عادت كرده بودم كه مردم براي شنيدن كارهايم پول بدهند و برايم كف بزنند. اين تجربه نگاهم را عوض كرد. بل با همان ويولن دست سازش كه در 1713 توسط آنتونيو استراديواري ساخته شده در ايستگاه مترو برنامه اجرا كرد. او اعتراف مي كند: البته انتظار داشتم در آن ساعت مردم هنر را نپذيرند، اما شديدا دردآور بود وقتي سعي مي كردم زيباترين موسيقي ها را بنوازم و آنها بي خيال از كنارم رد مي شدند. ديدن اين صحنه ها برايم دشوار بود. من متوجه شدم كه مردم در حالت عادي به موسيقي كلاسيك بي توجه اند. نتيجه ي مهمي كه بايد از اين داستان گرفت اين خواهد بود كه اگر ما لحظه اي فارغ نيستيم كه توقف كنيم و به يكي از بهترين موسيقي دانان جهان كه در حال نواختن يكي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون است، گوش فرا دهيم، چه چيز هاي ديگري را داريم از دست مي دهيم؟


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۲۰ توسط:abolghasemkarimi :

گرد آوري داستان كوتاه آموزنده

پسرك پدربزرگش را تماشا كرد كه نامه اي مي نوشت. بالاخره پرسيد : ماجراي كارهاي خودمان را مي نويسيد؟ درباره ي من مي نويسيد؟ پدربزرگش از نوشتن دست كشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ي تو مي نويسم اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است كه با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي مانند اين مداد شوي. پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد و چيز خاصي در آن نديد. اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است كه ديده ام. بستگي داره چطور به آن نگاه كني. در اين مداد 5 خاصيت است كه اگر به دستشان بياوري ، تا آخر عمرت با آرامش زندگي ميكني. صفت اول : مي تواني كارهاي بزرگ كني اما نبايد هرگز فراموش كني كه دستي وجود دارد كه حركت تو را هدايت مي كند. اسم اين دست خداست . او هميشه بايد تو را در مسير ارده اش حركت دهد. صفت دوم : گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بكشي و از مداد تراش استفاده كني. اين باعث مي شود مداد كمي رنج بكشد اما آخر كار، نوكش تيزتر مي شود. پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.. صفت سوم : مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه از پاك كن استفاده كنيم . بدان كه تصيح يك كار خطا ، كار بدي نيست . در واقع براي اينكه خودت را در مسير درست نگهداري مهم است.. صفت چهارم : چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي اهميت دارد كه داخل چوب است . پس هميشه مراقبت درونت باش چه خبر است. صفت پنجم : هميشه اثري از خود به جا مي گذارد . بدان هر كار در زندگي ات مي كني ردي به جا مي گذارد و سعي كن نسبت به هر كاري مي كني هوشيار باشي و بداني چه مي كني.


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۱۹ توسط:abolghasemkarimi :

گردآوري داستان كوتاه آموزنده

در يك شب سرد زمستاني يك زوج وارد رستوران بزرگي شدند. آنها در ميان زوجهاي جواني كه در آنجا حضور داشتند بسيار جلب توجه مي‌كردند … بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين مي‌كردند و به راحتي مي‌شد فكرشان را از نگاهشان خواند: نگاه كنيد، اين دو نفر عمري است كه در كنار يكديگر زندگي مي‌كنند و چقدر در كنار هم خوشبختند. پيرمرد براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سيني به طرف ميزي كه همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست. يك ساندويچ همبرگر، يك بشقاب سيب زميني خلال شده و يك نوشابه در سيني بود.پيرمرد همبرگر را از لاي كاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تكه ي مساوي تقسيم كرد. سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم كرد. پيرمرد كمي‌ نوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان كمي‌نوشيد. همين كه پيرمرد به ساندويچ خود گاز مي‌زد مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه مي‌كردند و اين بار به اين فــكر مي‌كردند كه آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند كه نمي‌توانند دو ساندويچ سفــارش بدهند. پيرمرد شروع كرد به خوردن سيب زميني‌هايش. مرد جواني از جاي خو بر خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد كرد تا برايشان يك ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نكرد و گفت : همه چيز رو به راه است، ما عادت داريم در همه چيز شريك باشيم. مردم كم كم متوجه شدند در تمام مدتي كه پيرمرد غذايش را مي‌خورد، پيرزن او را نگاه مي‌كند و لب به غذايش نمي‌زند. بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش كرد كه اجازه بدهند يك ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح داد: ما عادت داريم در همه چيز با هم شريك باشيم. همين كه پيرمرد غذايش را تمام كرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: مي‌توانم سوالي از شما بپرسم خانم؟ پيرزن جواب داد: بفرماييد. چرا شما چيزي نمي‌خوريد ؟ شما كه گفتيد در همه چيز با هم شريك هستيد. منتظر چي هستيد؟ پيرزن جواب داد: منتظر دنـدانــهــــــا!!


برچسب:
امتیاز:
 
بازدید: <~PostViwe~>

+ نوشته شده: 1402/9/5 ساعت: ۱۹ توسط:abolghasemkarimi :