شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی .

شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

گرد آوری داستان کوتاه آموزنده

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(شاهزاده ی قاجار) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز همراه پدر زندانی و در زیر یک غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود. سردار حسین خان هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبودی یابد، ترتیب اثر نمی دهند. روزی سردار حسین خان به افضل الملک (ندیم عبدالحمید فرمانفرما) نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد. سردار حسین خان پانصد تومان از تجار کرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما می دهد تا کودک بیمار او را آزاد کنند. افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد. روزی دیگر افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری درکنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد». فرمانفرما در جواب اینگونه پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد». همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشک بار پدر جان می سپارد. چندی پس از این ماجرا از قضای روزگار یکی از پسران فرمانفرما به دیفتری دچار می شود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و اندک زمانی بعد فرزند فرمانفرما جان می دهد. فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه به سر می برد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! و الا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت». افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد»!!!!....


برچسب: داستان، داستان کوتاه، داستان آموزنده،
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۵ آذر ۱۴۰۲ساعت: ۰۷:۳۶:۵۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: گردآوری داستان کوتاه آموزنده نظرات (0)