مردی در یک خانهی کوچک، با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی میکرد. او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همهی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر میبرد. گیاهان را آب میداد، به چمنها میرسید و رزها را هرس میکرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظرهای دلانگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود. روزی، شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید : «خواهش میکنم، به من بگویید چرا این کار را میکنید؟ آن گونه که شنیدهام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید». «بله، من کاملاً نابینا هستم!» «پس چرا این همه برای باغچهی خود زحمت میکشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه بهرهای از این همه گلهای رنگارنگ میبرید؟» باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت: «خب، من دلایل خوبی برای این کار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم میآمد. به نظرم میرسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانعکنندهای نیست. البته نمیتوانم ببینم که چه گیاهانی در باغچهام میرویند؛ ولی هنوز میتوانم آنها را لمس و احساس کنم. من نمیتوانم رنگها را از هم تشخیص دهم، ولی میتوانم عطر گلهایی را که میکارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید». «چرا من؟ شما که اصلاً مرا نمیشناسید!» « البته من شما را نمیشناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد میشود و کنار باغچهی من میایستد. اگر این تکه زمین، باغچهای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظرهی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام کاری به این سبب چشمپوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند». مرد به فکر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم». باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اینجا رد میشوند و با دیدن باغچهی من، احساس شادی میکنند؛ میایستند و کمی با من سخن میگویند. درست مانند شما؛ این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد». برگرفته از کتاب لش لایتنر، نوربرت؛ بالهایی برای پرواز؛ برگردان مهشید میر معزی؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده. او گفت: «آقای فوجیما. شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید». با ضعف پرسیدم :«من کجا هستم؟» آن زن گفت :«در ناگازاکی» نوشته ی آلان ای مایر ترجمه گیتا گرگانی پی نوشت داستان : بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی دو عملیات اتمی بودند که در زمان جنگ جهانی دوم به دستور هری ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا، علیه امپراتوری ژاپن انجام گرفتند. در این دو عملیات، دو بمب اتمی بر روی شهر هیروشیما و سه روز بعد بر روی شهر ناگازاکی انداخته شد که باعث کشتار گسترده شهروندان این دو شهر گردید. حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفر در اثر این دو بمباران اتمی جان باختند که بیشتر آنان را شهروندان غیرنظامی تشکیل میدادند. بیش از نیمی از قربانیان بلافاصله هنگام بمباران کشته شدند و بقیه تا پایان سال ۱۹۴۵ بر اثر اثرات مخرب تشعشعات رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.شهر ناگازاکی در ایران به اشتباه ناکازاکی خوانده می شود.
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، اما زیاد جدی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!» همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زیاد موضوع را جدی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، «از دادن نوشابه فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است». موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد». نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دل ها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟! نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کرده ی خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد… کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟! دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است. جواب دخترک گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!! نکته ها :خیلی از اوقات انواع طوفان ها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانوادگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم، اما، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما در آسمان است و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بیکران زندگی هدایت میکند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگران نباشید و فقط به او اطمینان داشته باشید.
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(شاهزاده ی قاجار) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز همراه پدر زندانی و در زیر یک غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود. سردار حسین خان هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبودی یابد، ترتیب اثر نمی دهند. روزی سردار حسین خان به افضل الملک (ندیم عبدالحمید فرمانفرما) نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد. سردار حسین خان پانصد تومان از تجار کرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما می دهد تا کودک بیمار او را آزاد کنند. افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد. روزی دیگر افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری درکنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد». فرمانفرما در جواب اینگونه پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد». همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشک بار پدر جان می سپارد. چندی پس از این ماجرا از قضای روزگار یکی از پسران فرمانفرما به دیفتری دچار می شود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و اندک زمانی بعد فرزند فرمانفرما جان می دهد. فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه به سر می برد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! و الا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت». افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد»!!!!....
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحاشی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل من لئو تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
یکی از روزها، پادشاهی سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند. از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند… وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !! وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد … اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود … و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد، کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود ... روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هر کدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند … !!! . . . حالا شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!
دختر و پسر کوچکی با هم در حال بازی بودند ، پسر تعدادی تیله براق و خوشرنگ و دختر چند تایی شیرینی خوشمزه با خود داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هایم را به تو می دهم و تو هم در عوض همه شیرینی هایت را به من بده. دختر بلافاصله قبول کرد، پسر بدون این که دختر متوجه شود، قشنگ ترین تیله را یواشکی زیر پایش پنهان کرد و مابقی تیله ها را به دخترک داد. ولی دختر روی قولش ماند و هرچه شیرینی داشت، به پسرک داد. همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابید؛ ولی پسر نمی توانست بخوابد؛ چون به این فکر می کرد همان طور که خودش بهترین تیله اش را به دختر نداده، حتماً دختر هم چند تا شیرینی قایم کرده و همه را به او نداده ! ...! نتیجه اخلاقی : عذاب وجدان همیشه با کسی است که صادق نیست. آرامش با کسی است که صادق است.
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خـــود، با مسوول کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: « یک فنجان قهوه برای من بیاورید ». صدایی از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی با چه کسی حرف میزنی؟ » کارمند تازه وارد گفت: « نه » صدای آن طرف گفت: « من مدیر اجرایی شرکت هستم، ابله » مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: « و تو میدانی با چه کسی حرف میزنی بیچاره ؟!!» مدیر اجرایی گفت: « نه » کارمند تازه وارد گفت: « خوبه » و سریع گوشی را گذاشت.
توی کافهی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار میکشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت: - ببخشید آقا! شما روزی چند تا سیگار میکشین؟ - منظور؟ - منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع میکردین، به اضافهی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر میکنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود! - تو سیگار میکشی؟ - نه! - هواپیما داری؟ - نه! - به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه